راننده کامیونی تعریف می کند که قبلا انسان صالحی نبودم و اهل نماز و عبادات و … نبودم. یک بار از مشهد بار می بردم. وسط راه برف خیلی سنگین شده بود.
کامیون از حرکت ایستاد و بعذ از نیم ساعت هم خاموش شد. هر کار کردم نتوانستم کامیون را روشن کنم. کم کم داشتم یخ می زدم. مرگم را جلو چشمم می دیدم.
یاد سالها قبل افتادم. واعظی میگفت: مردم! شما شیعه اید و صاحب دارید. هر وقت در تنگنا قرار گرفتید متوسل به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شوید که ان شاء الله حضرت کمک میکند.
بیاختیار نام حضرت بر زبانم جاری شد. عهد کردم اگر نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که آلودهاش بودم، دست بردارم و نمازهایم را اول وقت بخوانم.
دیدم یک نفر داخل برفها به طرفم میآید، گفت: برو، پشت فرمان بنشین و استارت بزن.
آرام سوئیچ ماشین را چرخاندم. موتور روشن شد. باور نمیکردم بهمین سرعت ماشین درست شده باشد. گفت: حرکت کن، برو!
خواستم پولی بدهم، قبول نکرد.
شیشه کامیون را تا آخر پایین دادم و گفتم: این که نشد! به پول و کمک من که احتیاج نداری، با مهارتی عجیب، ماشین را راهانداختی، از اینجا حرکت نمیکنم تا خدمتی کنم. باید این زحمت را جبران کنم. من از آن شوفرهای جوانمردم نه ناجوانمرد!
گفت: خیلی خوب! حالا که میخواهی به ما خدمت کنی، عهدی که با خدا بستی، را عمل کن. این، خدمت به ما است.
گفتم: من چه عهدی بستم؟
گفت: اول اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم، نمازهایت را اول وقت بخوانی.
می گوید من اصلا متوجه نشدم.
گفتم: الان بروم، جلوتر میمانم. راه بسته است. گفت: دیگر ماشین شما خراب نمی شود.