جهت چاپ پوستر باکیفیت بسیار بالا روی تصویر کلیک نمایید
( این تصویر را میتوانید در سایز ۴۰۰ * ۱۰۰ سانتی متر و یا کوچکتر مانند ۳۰۰ *۷۵ و یا ۲۰۰ *۵۰ چاپ نمایید)
توجه : این متون در برگه های ” ابر و باد” یا “تذهیب” متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام رضا علیه السلامجهت نصب در مسجد ، پایگاه بسیج ، دانشگاه ، اداره و یا … می باشد.
***
پدرشان میگفتند:”زیارت رضا مثل زیارت خداست در عرش.”
خودشان میگفتند:”سه موقع میآیم سراغ تان. اول: نامه های اعمال را که میدهند.
دوم : پل صراط.
سوم: پای حساب کتاب.”
پسرشان میگفتند:” از طرف خدا ضمانت میکنم بهشت را برای زائر با معرفت پدرم.”
برای مطالعه ادامه داستان ها به ادامه مطلب بروید.
گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ میزد و نوکش را تند تند به هم میزد . امام رو کردند به من: “عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش.” چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله میکرد بهشان . مار را کشتم و برگشتم با خودم میگفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال
آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری میکنم میشود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.”
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.
همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
به امام جواد(ع) گفتم:”بعضی ها میگویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد.”
گفت :”دروغ میگویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند.”
گفتم :” مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟”
گفت :”چرا؟”
گفتم :”پس چه طور فقط او رضا شد؟”
گفت:” چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.”
رفته بودم دیدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی میروی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسول ا…! علی بن موسی فرمود: او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود
به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم . صدای شیونی بلند شد.رفتیم طرف صدا.جنازه ای افتاده بود روی زمین.چندنفرهم میزدندتوی سر و صورت شان.امام از اسب آمدندپایین.جنازه رابغل کردند.انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند روی سینه ی میت. – بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس. رفتم جلو:
“چه طور میشناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده ایدطوس.”
نگاه کرد:”موسی جان!نمی دانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما میدهند. همه تان را خوب میشناسیم . عمل خوبی ببینیم شکر میکنیم و برای گناهان تان طلب عفو میکنیم.”
از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.رو کرد به امام:
“پسرپیامبر!دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان .”
امام برایش نوشتند:”دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند.”
پیرمرد سرش را انداخته بودپایین. خجالت میکشیدو معذرت خواهی میکرد. امام با لبخند، دل داری اش میداد.رفته بودحمام.امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود . امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.
حرف هایش کسی را نمیآزرد.حرف کسی را قطع نمیکرد.حاجت احدی را اگر برایش مقدور بود رد نمیکرد. پاهایش را جلوی کسی دراز نمیکرد. تکیه نمیداد. با هیچ کس بد حرف نمیزد حتی با خدمه اش . آب دهانش را جلوی کسی نمیانداخت .قهقهه نمیزد ، تبسم میکرد. میگفت بی ادبی است در کوچه و بازار چیزی بخورید . شب ها کم میخوابید . زیاد روزه میگرفت . صدقه خیلی میداد، مخصوصا در تاریکی شب.
آیا میخواهی دو بیت به شعرت اضافه کنم؟ دعبل گفت: آری! یابن رسول الله!
و امام رضا (ع) چنین سرودند:
و قبر بطــوس یالهـا من مصیبــه ألحت بها الأحشاء بالزفرات
إلی الحشرحتی یبعث الله قائما یفـــرج عنا الهم و الکــربات
دعبل گفت :”قبر طوس از کیست آقا ؟”
امام گفت :”قبر من است. روزی میآید که طوس جای رفت و آمد شیعیان ما میشود. هر کس در غربت زیارتم کند روز قیامت همراه من در جایگاهم خواهد بود.”
جاثلیق میگفت :”عیسی خداست.”
امام رضا گفت:”ما به عیسی ایمان داریم، فقط یک عیب داشت! کاهل نماز و کم روزه بود.”
جاثلیق برآشفت:”چه میگویی ؟! او حتی یک روز افطار نکرد وشبها تا صبح در نماز بود.”
امام گفت :” عیسی برای چه کسی نماز میخواند و روزه میگرفت؟ مگر خدا نبود؟”
سرش را انداخت پایین … .
گنگ شده بود انگار.
عمران صابی از متکلمین بود.
گفت:”من کوفه و بصره و شام و الجزیره را گشتم اما هیچ کس نتوانسته واحدی را برایم ثابت کند که غیر از او نباشد و به خودش قائم باشد .
مردم به هم چسبیده بودند. لحظه به لحظه جمعیت بیشتر میشد .
امام گفت :” هر چه میخواهی بپرس ؟”
پرسید . از توحید ، از مخلوقات ، از خدا ، از علم خدا … .
امام همه را جواب داد . عمران گفت:”اشهد أن لا اله الا الله و أن محمداً رسول الله.” و به طرف قبله سجده کرد .
مجلس ریخت به هم . هیچ کس دیگر جرأت سوال کردن نداشت.جلسه ی مناظره با پیروزی کامل امام تمام شد.
راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمیدهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمیتوانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:” برو پیش امام ، دوایت را میداند.”
بعد هم امام را دید که گفتند :”زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب میشود.”
از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم میگفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :”به آنچه گفته بودمت ، عمل کن .”
گفت :”چه ؟”
گفتند:”یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک.”
مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند… .گداشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم… .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین… .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :”پسر عمو! کجا میروی؟”
ـ به جایی که تو مرا فرستادی… .
مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند.
کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت میگفت:”امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد.”
مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند.
قبر امام قبله ی هارون شده بود.
میگفت :”روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک میشود.”
گفتند:”کجا؟”
گفت:”در طوس.”
به خاک که سپردنش ، آنجا شده بود قطعه ای از بهشت.
فرشته ها میآمدند،می رفتند.
نشستیم مقابل امام .
ـ یا اباالحسن ! ما دو تا هم شهری هستیم ، میخواستیم بدانیم نمازمان شکسته است یا تمام .
امام نگاهی به ما کرد :”نماز تو تمام است و نماز تو شکسته.”
هاج و واج شدیم ، مگر میشد حکم ما فرق کند . هم شهری بودیم . امام رو کردندبه من :”توبرای دیدار سلطان آمده ای ، پس سفرت گناه است . سفر گناه باعث شکسته شدن نماز نمیشود . اما دوستت قصد حلالی دارد و نمازش شکسته است .”
سرم را انداخته بودم پایین . به خودم لعنت میفرستادم.
مأمون نشسته بود کنار امام . کنیزش هم آنجا بود.
رو کرد به امام :”پدرانت علم ما کان و ما هو کائن داشتند تا روز قیامت، تو هم وصی شان هستی. حتماً میتوانی حاجتم را برآوری”
ـ بگو.
گفت :”این کنیزم را خیلی دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجی کن سالم بماند.”
امام گفت :”این دفعه سالم میماند . پسری است شبیه مادرش فقط انگشت زائدی در دست راست و پای چپش دارد.”
چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتی را گرفته بود توی بغل ، به امام رضایی که دیگر نبود فکر میکرد.
ـ کجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در میآمد. دستش را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا .
ـ این ها را بگیر و برو ، نمیخواهم ببینمت .
گرفت و رفت . پرسیدند :”خطایی کرده بود؟”
گفت :”نه،اگر مرا میدید خجالت میکشید.”
یاسر تعریف میکرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود که هر جمعه ، از مسجد جامع که بر میگشت ، با همان غبار غرق راه ، دست ها را میبرد بالا:”خدایا ! اگر فرج و گشایشم در مرگ من است ، در مرگم تعجیل کن.”
یاد علی میافتادیم و چاه و نخلستان. آخرش هم به خدای علی رستگار شد.
برگرفته از کتاب «آفتابِ هشتمین» از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب