خانه / بایگانی برچسب: حجه الاسلام ابوترابي

بایگانی برچسب: حجه الاسلام ابوترابي

از شکنجه اسرای ایرانی، تا دفاع از حرم

(به بهانه آغاز هفته‌ی دفاع مقدس)

%da%a9%d8%a7%d8%b8%d9%85-%d8%b9%d8%a8%d8%af%d8%a7%d9%84%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%b1

آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان دفاع مقدس است می‌گوید:

در اردوگاه تکریت ۵ مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام «کاظم عبدالامیر مزهر النجار» معروف به کاظم عبدالامیر.

یکی از برادران کاظم، اسیر رزمندگان ایرانی بود، برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه‌دار نمی‌شد. با این اوصاف کینه‌ خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت. انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می‌دانست!

 در این میان آقای ابوترابی را بیشتر اذیت می‌کرد. او می‌دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می‌کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت، اما هیچ‌گاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می‌گذاشت!

 

… یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست به سمت سید آزادگان آقای ابوترابی رفت و گفت: بیا اینجا کارت دارم! ما تعجب کردیم. گفتیم لابد شکنجه جدید و …

 اما از آن روز رفتار کاظم با ما و خصوصاً آقای ابوترابی تغییر کرد! دیگر ما را کتک نمی‌زد. حتی به آقای ابوترابی احترام می‌گذاشت. برای همه ما این ماجرا عجیب بود. تا اینکه از خود آقای ابوترابی سؤال کردیم … ایشان هم ماجرای آن روز را نقل کرد و گفت:

کاظم عبدالامیر در آن روز به من گفت: «خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من کرده بود. بارها به من گفته بود مبادا ایرانی‌ها را اذیت کنی.

 

اما مادرم دیشب خواب حضرت زینب(ع) را دیده و حضرت زینب(ع) نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده!

صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه ایرانی‌ها را اذیت می‌کنی؟ حلالت نمی‌کنم. حالا من آمده‌ام که حلالیت بطلبم.»

کم کم به مرور زمان محب حاج آقا ابوترابی در دل او جا باز کرد. او فهمیده بود آقای ابوترابی روحانی و از سادات است برای همین حتی مسائل شرعی خود و خانواده‌اش را از حاج آقا می‌پرسید.

 

آقای اوحدی ادامه دادند:

بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه شهید ابوترابی بسیار خوب بود. تا اینکه روزی قرار شد آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. کاظم بسیار دلگیر و گریان بود، به هر نحوی بود سوار ماشینی شد که آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می‌کرد … کاظم می‌خواست در طول مسیر تا اردوگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره‌مند شود.

روزها گذشت تا اینکه اسرای ایرانی آزاد شدند. کاظم برای خداحافظی با آنان به خصوص سید آزادگان تا مرز ایران آمد.

او پس از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی را تحمل کند و به هر سختی بود راهی ایران شد. او برای دیدن حاج آقا به تهران آمد. وقتی فهمید حاج‌آقا ابوترابی در مسیر مشهد و در یک سانحه رانندگی مرحوم شده‌اند به شدت متأثر شد. برای همین به مشهد و سرمزار آقای ابوترابی رفت و مدت‌ها آنجا بود.

 

کاظم از خدا می‌خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذرد. او سراغ برخی دیگر از اسرای ایرانی رفت و از آن‌ها بابت شکنجه‌ها و … حلالیت طلبید.

 

حالا شاید این سؤال را بپرسید که این ماجرا هر چند زیباست و نشان از توبه یک انسان دارد، چه ربطی به مدافعان حرم دارد!؟

 

ربط ماجرا در اینجاست که انسان اگر توبه واقعی کند می‌تواند مقام شهادت را کسب کند. کاظم داستان ما مدتی قبل در راه دفاع از حرم حضرت زینب(ع) در سوریه به شهادت رسید.

او ثابت کرد که مانند حر اگر از گذشته سیاه خود توبه کنیم، می‌توانیم حتی به مقام  شهادت برسیم.

[با تلخیص، کتاب مدافعان حرم، موسسه شهید ابراهیم هادی]

نماز را ما خواندیم ؛ نه شما!

 

(به بهانه ۱۲ خرداد سالروز ارتحال حجه الاسلام ابوترابی)

معمولا در منزل هر کدام از آزادگان سرافراز که بروید ؛ می بینید کنار عکس امام و آقا ؛ عکس دیگری هم هست و آن عکس امیرالاسرا حجه الاسلام ابوترابی است کسی که بیش از ۱۰ سال در اردوگاههای صدامیان مراد و امام اسرا بود

داستانک:

حجه الاسلام قرائتی می فرمودند:

در اجلاس نماز که سالى یک اجلاس داریم، آن هم مقام معظم رهبرى پیام مى‏دهد و رئیس جمهور هرکس هست مى‏آید افتتاح مى‏کند و خوب مسئولین فرهنگى جمع مى‏شوند چه کنیم … یک روز آقاى ابوترابى که ده سال اسیر بود، گفت: من مى‏خواهم چند دقیقه صحبت کنم.

 قدم به چشم! بفرما.

گفت: آقایانى که در اجلاس نماز جمع شده‏اید ما نماز خواندیم نه شما! گفتیم: خوب!

 گفت: صدام دستور داد رهبران این اسران را بگیرید با شکنجه همه را امشب اعدام کنید. منتها با شکنجه نه با گلوله! آمدند یک چند نفر را درآوردند، هر کدام را یک شکلى، دو نفر را چنان نگه داشتند، مشت به این طرف و آنطرف چشم او زدند، که چشم‏هایش روى موزاییک‏ها افتاد. یعنى مثل کله‏پاچه‏اى که چنین مى‏کنى، مخش تکان مى‏خورد.

 خود ایشان را میخ گذاشتند شروع به کوبیدن کردند. هر کدام را با یک شکنجه‏ى ویژه‏اى منتها شکنجه‏اى که بداند این قطعاً مى‏میرد. گفتند: دستور صدام عملى شد، رفتند. ما همه افتادیم. بُنه عمرى داشتیم، بُنه جونى، تک تک نفس مى‏کشیدیم منتظر مرگ بودیم.

سپیده زد فکر کردیم سپیده‏ى صبح است. بلند شدیم دیدیم حال نداریم. همان در خون خودمان خوابیده نماز خواندیم. بعد دیدیم نه این صبح صادق نبوده، صبح کاذب بوده، بعد که سپیده زد فهمیدیم این صبح است.

دو مرتبه نماز خواندیم. گفت: آنروزى که چشم‏هاى ما از کاسه درآمد و میخ در سر ما کوبیدند ما دو بار نماز صبح خواندیم. ما نماز مى‏خوانیم.

منبع:حجه الاسلام قرائتی در برنامه درسهایى از قرآن [۱۵/ ۱۲/ ۸۷]

جهت مطالعه خاطراتی از حجه الاسلام ابوترابی اینجا ؛ و آزادگان اینجا را کلیک نمایید

a

**منبرک**