خانه / بایگانی برچسب: خاطره

بایگانی برچسب: خاطره

۲۰داستان کوتاه از زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

توجه : این متون  متناسب برای ایام ۲۸ صفر رحلت پیامبر مکرم اسلام و امام مجتبی؛ جهت نصب در مسجد،  پایگاه بسیج، دانشگاه، اداره و یا … می باشد.

 

 (جهت چاپ با کیفیت مناسب ،لطفا روی تصویر کلیک نمایید)

ایوان کسری شکافت؛ آتش آتشکده فارس خاموش شد؛  دریاچه ساوه خشکید؛خدایان سنگ و چوب عرب سرنگون شدند؛ نوری به آسمان بلند شد که تا فرسنگها آن طرف تر دیده شد؛ انوشیروان و موبدان خواب وحشتناکی دیدند …  . و محمد به دنیا آمد.

 

*********************************************************

 

اسمش را پدربزرگش انتخاب کرد. آن قدر خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت.  برایش جشن بزرگی به پا کرد. وقتی مردم می پرسیدند: “عبدالمطلب!چرا محمد؟ “

 

 می گفت:”اسمش را محمد گذاشتم تا در دنیا و آخرت ستوده باشد”

 

*********************************************************

 

قبل از اینکه به دنیا بیاید پدرش فوت کرد. تا پنج سالگی پیش حلیمه بود. مادرش را هم یک سال بعد از دست داد.بعد از آن عبدالمطلب ؛ پدربزرگش؛ سرپرستش شد.او هم دو سه سال بعد مرد.قبل از مردن , سپردش به پسرش ابوطالب و زن او فاطمه بنت اسد.پدر و مادر علی, محمد را بزرگ کردند.

 

*********************************************************

 

به دنیا نیامده بود که پدرش مرد. هنوز شش سالش تمام نشده بود که مادرش هم رفت پیش پدرش. تا عبدالمطلب و ابوطالب بودند اوضاع تحمل کردنی بود. بعد از آنها هم دیگر برای خودش مردی شده بود اما، تنها.

 

خودش می‌گفت: «در کودکی درد یتیمی داشتم و در بزرگی رنج غریبی.»

 

*********************************************************

 

خدیجه خواب دیده بود. دیده بود که خورشید از آسمان پایین آمد وتوی خانه اش جا گرفت، تعبیر خواب خواست. گفتند: «با بهترینِ مردان ازدواج می کنی… .» محمد را که دید، خورشید خانه اش را پیدا کرد.

 

*********************************************************

 

گفته بود: «همه پیامبران قبل از نبوت چوپانی کرده‌اند

 

گفته بودند: «خودتان چطور؟»

 

گفته بود: «من هم گوسفندان مردم مکه را توی سرزمین قراریط چوپانی کرده‌ام

 

حق هم داشت برای سر و کلّه زدن با آدم‌هایی مثل ابوجهل و ابولهب آدم باید هم قبلش با بز و گوسفند سر و کلّه زده باشد.

 

*********************************************************

 

گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»

 

 -محمد گفت :”آنوقت ایمان می آورید؟”

 

 – گفتند: “آری.”

 

 گفت: “بگوئید.”

 

 گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.»

 

محمد اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش دوید تا به محمد رسید و سایه اش را بر سرش انداخت.

 

گفتند: «درخت دو نیم شود.»

 

گفت ، شد.

 

 گفتند: «حالا به هم بچسبد.»

 

گفت، شد.

 

 گفتند: «بگو برگردد.»

 

گفت: شد.

 

 گفتند:” تو جادوگری!”

 

 گفت: «می دانستم ایمان نمی آورید. می بینم تان که در بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم…»

 

در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.

 

*********************************************************

 

۱ – خرید و فروش با هواداران محمد ممنوع.

 

۲ – ارتباط و معاشرت با هواداران محمد ممنوع.

 

۳ – ازدواج با هواداران محمد ممنوع.

 

۴ – در هر اتفاقی، هواداری از هواداران محمد ممنوع.

 

همه بزرگان قریش امضا کردند. می‌خواستند هواداران محمد از راه خودشان برگردند.

 

*********************************************************

 

ماه حرام که می شد ، هواداران محمد از شعب ابی طالب بیرون می آمدند ، وقتی می خواستند چیزی بخرند کسی می آمد ، آن چیز را خیلی گرانتر می خرید .

 

اگر می خواستند چیزی بفروشند ، کسی می آمد ، آن چیز را خیلی ارزانتر می فروخت . سه سال کارشان همین بود . سه سالِ شعب ابی طالب .

 

*********************************************************

 

ابو طالب ، محمد و بعضی از هواداران از شعب آمدند بیرون ، کنار کعبه .

 

قریش گفتند : ” ابوطالب ! محمد را رها کن .”

 

گفت : ” کسی به عهد نامۀ شما دست زده ؟ “

 

گفتند : ” نه.”

 

گفت : ” اگر به شما خبر بدهم عهد نامه را موریانه خورده و فقط کلمۀبسمک اللهم ” مانده چه می کنید ؟ “

 

گفتند : ” از کجا می دانی ؟ “

 

گفت : ” خدای محمد ! “

 

گفتند : ” نه .”

 

گفت : ” اگر این طور بود شما آزار را تمام کنید .”

 

گفتند : ” اگر این طور نبود ؟ “

 

گفت : ” محمد را به شما می دهم .”

 

صندوق را باز کردند . فقط “ بسمک اللهم ” مانده بود . محاصره را نشکستند . عصبانی شدند و دشمنی شان بیشتر شد .

 

*********************************************************

 

محمد  می گفت رفته معراج؛ بیت المقدس، بیت لحم، مسجدالاقصی و بعد آسمان ها. ارواح پیامبران و بهشت و جهنم را دیده، بعد سدره المنتهی، دوباره برگشته بیت المقدس و بعد مکه.

 

گفتند: «دروغگو تو دیشب خانه ی  ام هانی بودی».

 

گفتند: “این سفر چند ماه طول می کشد.”

 

 گفتند: «فلانی بیت المقدس را دیده، چطور بود؟»

 

محمد گفت.

 

گفتند: «حتما از کسی شنید ه ای

 

گفت: «بین راه به کاروان فلان قبیله برخوردم که شتری گم کرد ه بودند و دنبالش می گشتند. از آنها آب گرفتم و خوردم.» گفتند: « کاروان کجا بود؟»

 

 گفت: «نزدیک مکه». هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفیان هم در کاروان بود و حرف های او را تایید کرد.

 

*********************************************************

 

«دارالندوه» ، جلسه مشورتی سران قریش ، توطئه .

 

گفتند: “از هر قبیله یک نفر . این طوری بنی هاشم دیگر نمی تواند برای خون محمد با همه ی عرب بجنگد .”

 

 رفتند و خانه را محاصره کردند . گفتند صبح برویم که همه ببینند قاتل محمد یک نفر نیست ،چهل نفر است .

 

داخل شدند . سراغ محمد رفتند. پارچه را از سرش کنار زدند . علی بود .

 

گفت :” چه می خواهید؟”

 

گفتند:”محمد را. “ 

 

گفت :”مگر سپرده بودیدش به من  که از من می خواهید . “

 

برگشتند . خسته و خواب آلود .

 

*********************************************************

 

 نامه فرستاد . به خیلی جاها . مصر ، روم ، ایران و حبشه . همه به فرستاده احترام گذاشتند و محترمانه برخورد کردند جز خسرو پرویز . گفته بود : ” چرا محمد اسم خودش را توی نامه جلوتر از اسم من نوشته ؟ “

 

نامه را پاره کرده بود و به حاکم یمن دستور داده بود محمد را کت بسته بفرستد ایران .

 

فرستاده های حاکم یمن آمدند پیش محمد . گفتند : ” خسرو پرویز ، این طور گفته شما چه می گویید ؟ “

 

محمد معطل شان کرد . یک روز ، دو روز ، بیش تر ، چهل روز .

 

گفتند : ” باید برویم . جواب خداوند ما خسرو پرویز را چه می دهید ؟ “

 

محمد گفت : ” دیروز خداوندِ ما شکمِ خداوندِ شما را به دست پسرش شیرویه پاره کرد . دیگر قضیه اساساً منتفی شد . “

 

خبر را رساندند به حاکم یمن . گفت : ” اگر حرفش درست باشد ، حتماً پیامبر است . “

 

وقتی خبر مرگ خسرو پرویز از ایران رسید ، همه شان مسلمان شدند . بدون لشکر کشی و خون ریزی .

 

*********************************************************

 

یهودی ها گفته بودند : ” دین محمد کامل نیست . قبله ندارد . چون به سمت قبلۀ ما نماز می خوانند . “

 

دو رکعت از نماز ظهر را رو به بیت المقدس خوانده بود که رویش را برگرداند به سمت کعبه . بقیه هم قبله شان را از یهود جدا کردند ، به فرمان خدا .

 

*********************************************************

 

هر چه خواستگار برای دردانۀ محمد آمد ، رد شد . هر چند از اشراف بود و مال زیاد داشت . همه فهمیدند شوهرِ دختر محمد ، یک نفر خاص است .

 

علی را تشویق کردند . به خواستگاری رفت . سرش پایین بود .

 

هر چه می خواست بگوید کوچک شد توی دو سه جمله . محمد فهمید و خندید . گفت : ” باید نظر فاطمه را بپرسم . ” پرسید . جوابی نبود جز سکوت . محمد گفت : ” الله اکبر ! سکوتها اقرارها . “

 

*********************************************************

 

وسط خطبه بود که یک دفعه از جایش بلند شد .از منبر پایین آمد.از بین جمعیت رد شد . کودکی زمین خورده بود.محمد اورا بلند کرد . هم راه خودش برد بالای منبر . روی زانویش نشاند و خطبه را ادامه داد . نوه اش بود؛ حسن .

 

*********************************************************

 

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند.

 

گفتند: « از شما بعید است، نماز دیر شد.»

 

رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می‌کنی؟»

 

بچه چیزی گفت.

 

گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»

 

کودک می‌خندید، پیامبر هم.

 

*********************************************************

 

وقتی با دوازده هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، می‌توانست عوض آن همه آزار واذیتی که کفار و مشرکان کرده بودند را سرشان بیاورد.

 

یکی از یارانش هم داد می‌زد: «الیوم، یوم الملحمه!» یعنی امروز روز جنگ است.

 

فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی گفت بلند بگوید: «الیوم، یوم المرحمۀ!» یعنی امروز روز مرحمت و گذشت است.

 

*********************************************************

 

داخل مجلس شد.فقیر بود و سر و وضع و لباس درست و حسابی نداشت.جای خالی پیدا کرد و نشست.کسی که پیش او بود لباسش را کشید و خودش را جمع و جور کرد.

 

محمد گفت:”ترسیدی چیزی از ثروتت کم بشود؟”

 

مرد گفت:”نه.”

 

محمد گفت:”ترسیدی چیزی ازفقر او به تو بچسبد؟”

 

مرد گفت:”نه.”

 

محمد گفت :”پس چرا این کار را کردی؟”

 

مرد گفت:”اشتباه کردم.حاضرم نصف ثروتم را برای جبران اشتباهم به او بدهم.”

 

مرد فقیر گفت:”نه.نمی گیرم.می ترسم بگیرم و روزی مثل او بشوم.”

 

*********************************************************

 

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «از همه شکمو تر کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.»

 

همه نگاه کردند. جلوی علی از همه بیشتر بود.

 

علی گفت: «ولی من فکر می کنم کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» 

 

نگاه کردند. جلوی محمد هسته خرمایی نبود. همه خندیدند.

 

*********************************************************

 

نشسته بود توی مسجد . یکدفعه کمی جا به جا شد و پای راستش را دراز کرد . و به آرامی پرسید : “این پا شبیه چیست ” ؟

هر کس به مبالغه چیزی گفت . از ستون هستی تا عصای موسی پیش رفتند .

لبخندی زد و گفت: ” شبیه این یکی است.”

 

بعد آن یک پایش را دراز کرد.دگر خستگی پایش در رفته بود.

*********************************************************

 

علی و عباس زیر بغل های محمد را گرفته بود ند که وارد مسجد شد. رو به جمعیت کرد و گفت: «وقت رفتن من است کسی حقی بر گرد ن من دارد؟»

 

یک نفر گفت: «از جنگ طائف که بر می گشتیم، شما می خواستی شترت را شلاق بزنی که به شکم من خورد.»

 

محمد دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بیاورند بعد پیراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.»

 

آن مرد سرش را روی سینه و شکم محمد گذاشت و بوسید. گفت :”می خواستم سینه تان را ببوسم.”

 

*********************************************************

 

محمد تب کرده بود. خودش می‌گفت به زودی می‌رود. بعضی از صحابه آمده بودند عیادت.

 

گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامه‌ای بنویسم که گمراه نشوید.»

 

یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان می‌گوید، قرآن کافی است.»

 

و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. می‌ترسید سند رسوایی بشود برای بعضی‌ها.

 

*********************************************************

 

حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را می‌گوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.   

 

 

 

برگرفته از کتاب « آفتابِ آخرین» از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب

امان از حرف مردم

 

برخی از مردم برای راضی کردن دیگران ، خیلی خود را به مشقت می اندازند . اما باز هم مردم از آنان راضی نمی شوند

اگر حجاب داشته باشد ، می گویند اُمُّل . اگر بی حجاب باشد ، می گویند: بی دین

اگر ریش بگذارد، می گویند: شیخ شدی . اگر ریش نگذارد ، می گویند : چرا حرام انجام می دهی

اگر در مهمانی یک نوع غذا بدهد، می گویند خسیس . اگر چند نوع بدهد ، می گویند: اسرافکار

اگر در مهمانی کم غذا بخورد ، می گویند: برای دیدن مردم کم می خورد. اگر زیاد بخورد می گویند: حریص

اگر نماز را آرام بخواند می گویند :ریاکار . اگر تند بخواند ، می گویند :کلاغ

حال که مردم از ما راضی نمی شوند ؛ بیاییم کارهایمان را فقط برای خدا انجام دهیم

خاطره :

در مسجدی که نماز می خوانم روزی زود به مسجد رفتم .

یکی از نماز گزاران جلو آمد و گفت : حاج آقا ، امام جماعت یعنی شما ، که زود به مسجد می آیید تا مردم سوالاتشان را بپرسند

همان روز یکی دیگر از نمازگزاران جلو آمد و گفت : حاج آقا ، غیبت شما را کردم ؛ گفتم فلانی عجب آخوند بی کاری است

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

مورچه در میان سبزی ها ؛ خاطره ای از میرزا جواد آقا تهرانی

(به بهانه ۲۳ ربیع الاول سالروز ارتحال آیینه ی اخلاق آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی )


سبزی فروش محله می گفت:

یک روز جناب میرزا تشریف آوردند و مقداری سبزی خریداری نمودند.

پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طرف مغازه ام می آیند، خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فکر کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند. خیلی خجالت کشیدم و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهره ملکوتی وارد مغازه شدند و فرمودند: این سبزی ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عرض کردم: چطور مگه؟

فرمودند: وقتی سبزی ها را منزل بردم، دیدم یک مورچه در میان سبزی ها است و احتمال دادم که لانه ی مورچه باید در درون مغازه شما باشد و من او را آواره کرده ام، حالا خودم او را آورده ام تا از جایی که برداشته ای بگذارم تا به راحتی به سوی لانه اش حرکت نماید.

منبع :

کتاب خاطراتی از آینه ی اخلاق

صفحه۳۹

به نقل از حجت الاسلام حاج محمد تهرانی  فرزند میرزا جواد آقا

 

 

در صورت نیاز به مطالعه بیشتر خاطرات آن مرحوم ،به قسمت کنار وبلاگ ، بخش «منبرکهای تابلویی»  “تابلو…………میرزا جواد آقا تهرانی”   و یا به آدرس اینجا رجوع فرمایید

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

خودخواهی

 

خاطره :

شخصی از آشنایانم از دنیا رفت . او آنچنان اهل نماز و روزه و خمس و … نبود .

بنا شد او را در حرم امام رضا دفن کنند با مبلغی بالغ بر ۳۰۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان .

به یکی از پسرانش پیغام فرستادم که اول پول برای نماز و روزه و خمس او کنار بگذارند؛ بعد مراسمات را انجام دهید .

او جواب داده بود ، حاج آقا به فکر آبروی ما نیست!!! …

خرج مراسمات هم سر به فلک گذاشت …

الان چند ماهی است از آن دوران گذشته است . آن پدر بیچاره تا به حال ۳ بار به خواب پسرش آمده و التماس کرده که ” به دادم برسید ” اما دیگر دیر شده ؛ پولها پخش شده و هیچکدام از وراث …

سوال اینجاست که امثال این مراسمات برای شادی روح مرحومین است یا آبروی صاحبان عزا ؟!!!

به راستی چرا ما از هر فرصتی به دنبال خودنمایی هستیم ؟!!!

چرا بعضی از ما اینقدر خودخواه هستیم؟!!!

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

مورچه در میان سبزی ها ؛ خاطره ای از میرزا جواد آقا تهرانی

 

(به بهانه ۲۳ ربیع الاول سالروز ارتحال آیینه ی اخلاق آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی )


سبزی فروش محله می گفت:

یک روز جناب میرزا تشریف آوردند و مقداری سبزی خریداری نمودند.

پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طرف مغازه ام می آیند، خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فکر کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند. خیلی خجالت کشیدم و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهره ملکوتی وارد مغازه شدند و فرمودند: این سبزی ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عرض کردم: چطور مگه؟

فرمودند: وقتی سبزی ها را منزل بردم، دیدم یک مورچه در میان سبزی ها است و احتمال دادم که لانه ی مورچه باید در درون مغازه شما باشد و من او را آواره کرده ام، حالا خودم او را آورده ام تا از جایی که برداشته ای بگذارم تا به راحتی به سوی لانه اش حرکت نماید.

منبع : کتاب خاطراتی از آینه ی اخلاق، صفحه۳۹، به نقل از حجت الاسلام حاج محمد تهرانی  فرزند میرزا جواد آقا

 

 

در صورت نیاز به مطالعه بیشتر خاطرات آن مرحوم ،به قسمت کنار وبلاگ ، بخش «منبرکهای تابلویی»  “تابلو…………میرزا جواد آقا تهرانی”   و یا به آدرس http://manbarak.blogfa.com/post-274.aspx رجوع فرمایید

 

 

حجه الاسلام سید مجتبی نواب صفوی

 

(به بهانه ی ۲۷ دی سالروز شهادت حجه الاسلام سید مجتبی نواب صفوی)

خاطره ی اول ؛ کودکی

صدای گریه سید مجتبی به گوش مادر رسید.رو به قبله نشست: خدایا کودکم از گرسنگی خواهد مُرد.

 در آن روز به لطف خداوند کودک را به دایه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوری راه هفته ای یکبار سید مجتبی را برای دیدار مادر به محله خانی آباد بیاورد؛ اما همان شب سید مجتبی بی‌تاب دیدار مادر شد، دایه با پشت دست ضربه‌ای کم‌جان به کمر کودک زد.

 شب در عالم خواب چند بانو را دید که از آسمان به خانه او آمدند. و سید مجتبی را که گریه می‌کرد در آغوش گرفتند.

زن هراسان جلو دوید و گفت: «من دایه او هستم، اجازه دهید او را آرام کنم».

 بانوی آسمانی دست رد به سینه دایه زد و گفت:«تو نباید بچه ما را نگه داری زود او را به مادرش بازگردان».

سراسیمه ازخواب بیدار شد، دو شب دیگر این خواب تکرار شد، سرانجام کودک را برداشت،‌ و به خانه شکوه‌السادات رفت:«خانم! با دیدن این خواب فهمیدم، که اجداد کودک راضی به نگهداری فرزندشان توسط من نیستند». و کودک را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش که از سادات بود تربیت شایسته بیابد.

منبع: کتاب شبنم سرخ                 راوی: مادر شهید نواب صفوی

 

 

خاطره ی دوم ؛ هنگام شهادت

 

سرهنگ پرسید: «اگر خواسته ای دارید بگویید؟» سید تقاضای آب برای غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگین بر سر سرهنگ بختیار فریاد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما میپرد و تو و امثال تو فکر میکنند که ترسیده ایم. اما مهم نیست. خدا آگاه است که لحظه به لحظه اشتیاق ما به شهادت بیشتر میشود »

رهبر فداییان یارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خلیلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شوید, زودتر غسل شهادت کنید, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله علیها) منتظر ماست.»

 پس از غسل شهادت به نماز ایستاد. افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه میکردند. دستان به قنوت رفته اش حریم آسمان مناجات بود.

جهت مطالعه دیگر خاطرات شهید نواب صفوی به آدرس http://manbarak.blogfa.com/post-336.aspx مراجعه نمایید

 

**منبرک**