جولای 11, 2017
اخلاقی, امام هادی(علیه السلام), حدیث قدسی, داستان های علما, داستانی, سیره بزرگان, گنجینه pdf منبرک ها, ماه شوال, مناسبت های قمری, مناسبتی, منبرک های برگزیده, منبرک های روایی
3,613
(به بهانه ۱۵ شوال ؛ رحلت حضرت عبدالعظیم حسنی)
عَنْ عَبْدِ الْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِیِّ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّد الهادی:
لَمَّا کَلَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَان:…
قَالَ إِلَهِی فَمَا جَزَاءُ مَنْ صَلَّى الصَّلَوَاتِ لِوَقْتِهَا قَالَ أُعْطِیهِ سُؤْلَهُ وَ أُبِیحُهُ جَنَّتِی
عبدالعظیم حسنی از امام هادی علیه السلام نقل می کند که:
حضرت موسی به خدا عرضه داشت…
خدایا! پاداش کسى که نمازها را اول وقت بخواند چیست؟
خداوند فرمود: [در دنیا] هرچه بخواهد به او می دهم و [ در آخرت] بهشتم را بر او مباح کنم.
[امالی شیخ صدوق/ ترجمه کمرهاى ؛ متن ؛ صفحه ۲۰۹]
داستانک:
آیت الله بهجت می فرمایند:
از آقا سید عبدالهادی شیرازی رحمه الله که عالم واقعی بود، نقل کردهاند که در کودکی بعد از فوت پدرم، میرزای بزرگ، تکفل خانواده به عهده من بود.
ایشان میگوید: پدرم را در خواب دیدم. از من پرسیدند: آقا سید عبدالهادی! حال شما چطور است؟ در جواب گفتم: خوب نیست.
فرمود: «به بچه ها و اهل خانه سفارش کنید که نماز اول وقت بخوانند، تنگدستی شما رفع میشود»
[آثار و برکات نماز اول وقت، ص ۲۱ و پاسخ های آیت الله بهجت رحمه الله به رازهای دین، ص ۳۵٫]
ژانویه 18, 2017
اخلاقی, داستانی, قرآنی
1,591
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید:
«وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَى بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِیضٍ»
[سوره فصلت، آیه ۵۱]
و هر گاه نعمتی به انسان دهیم روی میگرداند، و با حال تکبر از حق دور میشود، ولی هرگاه مختصر ناراحتی به او رسد تقاضای فراوان و مستمر (برای برطرف شدن آن) دارد.
تا وقتی که خدا برای ما نعمت می فرستد، یک بار سر خود را بالا نمی آوریم که ببینیم این نعمت از کجا آمده است. اما کافی است یک مشکل کوچک در زندگی ما به وجود بیاید؛ بلافاصله رو به خدا می کنیم که چرا این مشکل پیش آمد و …
داستانک:
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، می خواست ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی به پایین میاندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭگر پول راا ﺑﺮمیدارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ میگذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش میشود.
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ یک تراول ۵۰ هزار تومانی ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش میگذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا میاندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد میکند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ میکند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ میکند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او میگوید…!
این داستان شباهت زیادی با ارتباط ما با خدا دارد. انسان چه در دوران نعمت و چه در دوران سختی باید نگاهش به بالا باشد.
جولای 13, 2015
اخلاقی, گنجینه pdf منبرک ها, ماه تیر, مناسبت های شمسی, مناسبتی
3,084
(به بهانه ۲۲ تیر سالروز ارتحال استاد علی صفایی حایری “عین – صاد” )
داستانک:
یک روز به آن گرامى گفتم: من وقتى از بعضى افراد گستاخ در کوچه و خیابان، حرفى مى شنوم، پاسخ مى دهم. شما چطور؟استاد فرمود: من پاسخ نمى دهم; چون آدم ها انگیزه هاى گوناگون دارند; یا نمى دانند یا از نفرت هایى انباشته اند یا بدبین اند. من یا مى گذرم «مرّوا کراما» یا با آن ها حرف مى زنم. و تعریف کرد:
روزى در خیابان هاشمى تهران مى رفتم. جوان موتور سوارى به همراه سوارى بر ترک، اشاره اى کردند که فهمیدم مى خواهند زیر عمامه ام بزنند.
براى همین به پیاده رو رفتم. وقتى به کنارم رسیدند، از کارشان مأیوس شدند. توقف کوتاهى کردند و یکى از آن دو حرفى گفت که مفهوم آن تغّوط به عمامه ام بود.
دستى به عمامه ام کشیده و گفتم: خبرى نشد؟! ناگهان ایستادند و موتور را روى جک گذاشته و به طرفم آمدند. سرها را پایین گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو کنید. کلام مظلومانه و از سر خیرخواهى چنین اثر مى گذارد.
با آن دو صحبت هایى شد…
بعد نگاهش را به من دوخت و با تأنّى فرمود: یکى از آن ها به حوزه آمده و طلبه شد و یکى به جبهه رفت و میان بر زد.
چه نفسى و چه نفوذ کلامى که از فحاشان، طلبه و شهید بیرون مى کشید.
منبع : کتاب مشهور در آسمان
جهت دریافت تصویر قابل چاپ ۲۰ داستان کوتاه از زندگانی ایشان، اینجا را کلیک نمایی.
جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید.
با استعانت از حجه بن الحسن این منبرک روز شنبه ۲۲ تیر۱۳۹۲ در مسجد گفته شد.
آگوست 29, 2013
دستهبندی نشده
10,335
(به بهانه ۸ شهریور ، سالروز شهادت شهید رجایی و باهنر)
داستانک ۱:
یکبار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن اذان ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافل گیر و شگفتزده شده بودند، گفتند: اختیار دارید. بله قربان!
او گفت: هماکنون دستگاه بیسیم الاهی (اذان) خبر از انجام فریضه ظهر داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با اقامه نماز، این ارتباط را برقرار کنیم.
سپس بدون تکلف، لحظهای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الاهی را سروقت انجام داد.
داستانک ۲:
پیش از انقلاب، یکبار او را دیدم که برای خرید میوه، از خیابان ایران به میدان ژاله (شهدا) میرفت.
گفتم: برای خریده میوه چرا این همه راه میروی؟ گفت: آنجا دوستی دارم که دکّهدار و میوهفروش است.
همراهش تا همانجا رفتم و دیدم این بزرگوار بعداز خوش و بش کردن با میوهفروش، دور ازچشم او، میوههای له شده و معیوب را در پاکت میریزد.
تعجب کردم و برای کمک به او، چند میوه خوب و سالم را در پاکتش ریختم، امّا ایشان بیآنکه میوه فروش متوجه شود، آنها را از پاکت در آورد و به جای آنها، میوههای معیوب را در پاکت ریخت! بعد از پرداخت وجه در بین راه پرسیدم: قصه چه بود؟ اول چیزی نخواست بگوید، اما در برابر اصرارم گفت: این مرد دو پسر داشت. یکی در جریان مبارزه شهید شد و دیگری اکنون در زندان به سر میبرد. ما و برخی از دوستان در طول هفته، بیآن که او بداند، به قصد کمک به این پدر تنها و دلسوخته، از ایشان به این شکلی که دیدی میوه میخریم
جولای 13, 2013
اخلاقی
899
(به بهانه ۲۲ تیر سالروز ارتحال استاد علی صفایی حایری “عین – صاد” )
داستانک:
یک روز به آن گرامى گفتم: من وقتى از بعضى افراد گستاخ در کوچه و خیابان، حرفى مى شنوم، پاسخ مى دهم. شما چطور؟استاد فرمود: من پاسخ نمى دهم; چون آدم ها انگیزه هاى گوناگون دارند; یا نمى دانند یا از نفرت هایى انباشته اند یا بدبین اند. من یا مى گذرم «مرّوا کراما» یا با آن ها حرف مى زنم. و تعریف کرد:
روزى در خیابان هاشمى تهران مى رفتم. جوان موتور سوارى به همراه سوارى بر ترک، اشاره اى کردند که فهمیدم مى خواهند زیر عمامه ام بزنند.
براى همین به پیاده رو رفتم. وقتى به کنارم رسیدند، از کارشان مأیوس شدند. توقف کوتاهى کردند و یکى از آن دو حرفى گفت که مفهوم آن تغّوط به عمامه ام بود.
دستى به عمامه ام کشیده و گفتم: خبرى نشد؟! ناگهان ایستادند و موتور را روى جک گذاشته و به طرفم آمدند. سرها را پایین گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو کنید. کلام مظلومانه و از سر خیرخواهى چنین اثر مى گذارد.
با آن دو صحبت هایى شد…
بعد نگاهش را به من دوخت و با تأنّى فرمود: یکى از آن ها به حوزه آمده و طلبه شد و یکى به جبهه رفت و میان بر زد.
چه نفسى و چه نفوذ کلامى که از فحاشان، طلبه و شهید بیرون مى کشید.
منبع : کتاب مشهور در آسمان
جهت نیاز به مطالعه ۲۰داستان کوتاه از زندگانی ایشان، اینجا را کلیک نمایید
جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید
ژانویه 16, 2013
امام صادق(علیه السلام), منبرک های روایی
1,181
(به بهانه ۲۷ دی سالروز شهادت شهید نواب صفوی (
عَنِ الْهَیْثَمِ بْنِ وَاقِدٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ :
مَنْ خَافَ اللَّهَ أَخَافَ اللَّهُ مِنْهُ کُلَّ شَیْءٍ وَ مَنْ لَمْ یَخَفِ اللَّهَ أَخَافَهُ اللَّهُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ.
از امام صادق (علیه السلام) که مىفرمود:
هر کس از خدا ترسد، خدا هر چیز را از او بترساند؛ و هر که از خدا نترسد، خدا او را از هر چیز بترساند
منبع: اصول الکافی / ترجمه کمرهاى، جلد ۴، صفحه : ۲۱۱
دلیل آنکه برخی از بزرگان از قدرتهای مادی ترسی ندارند ؛ این است که خدا برایشان بزرگ است
یکی از این مردان بزرگ شهید نواب صفوی است او در آخرین لحظات عمر شریفش با کمال شجاعت بعد از آنکه سرهنگ از او پرسید: «اگر خواسته ای دارید بگویید؟»
و او تقاضای آب برای غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگین بر سر سرهنگ بختیار فریاد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما میپرد و تو و امثال تو فکر میکنند که ترسیده ایم. اما مهم نیست. خدا آگاه است که لحظه به لحظه اشتیاق ما به شهادت بیشتر میشود »
رهبر فداییان یارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«خلیلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شوید, زودتر غسل شهادت کنید, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله علیها) منتظر ماست.»
پس از غسل شهادت به نماز ایستاد. افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه میکردند. دستان به قنوت رفته اش حریم آسمان مناجات بود.
جهت نیاز به مطالعه ۲۰ خاطره ی کوتاه از شهید نواب صفوی اینجا را کلیک فرمایید
جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید
دسامبر 1, 2012
اخلاقی
1,072
(به بهانه ۱۰ آذر ؛سالروز شهادت شهید مدرس )
رضا شاه دورو
رضا در اوّل خیابان سپه محوطهی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار میکرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمهی نیم تنهای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.
روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّهای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.
رضاخان از مدرّس پرسید: حضرت آقا! در ورودی را ملاحظه فرمودید؟ مدرّس جواب داد: بله، مجسّمهی شما را دیدم. درست مثل صاحبش دورو دارد.
رضا شاه از شرم و ناراحتی به خود میپیچید و تا پایان مجلس، دیگر سخنی نگفت.
جیب رضاشاه ته ندارد
یک روز رضاشاه از روی مزاح و شوخی در مجلس، دست روی جیب مدرّس گذاشت و گفت: آقا! جیب شما خیلی بزرگ است.
مدرّس جواب داد: بزرگ است ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد.
جهت نیاز به مطالعه ۲۰ داستان از شهید مدرس اینجا را کلیک فرمایید
جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید
نوامبر 21, 2012
منبرک های روایی
1,485
(به بهانه محرم )
داستان۱:
گلوی بریده حضرت علی اصغر علیه السلام
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم. بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
مشخصات شهید: سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه از لشکر ۵ نصر
داستان۲:
مداح بی سر
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت:
« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»
بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی
مشخصات شهید: حاج شیرعلی سلطانی مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد علیه السلام فارس محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز
جهت نیاز به مطالعه ۲۰ داستان کوتاه از عشق شهدا به امام حسین اینجا را کلیک نمایید
جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید
مارس 15, 2012
اخلاقی
1,025
(به بهانه ۲۵ اسفند سالروز شهادت شهید برونسی)
۲خاطره از اوستا عبد الحسین برونسی از زبان همسر بزرگوارش
پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.
بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
***********************
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.
به شوخی ادامه دادم:
بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.
شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:
این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه
فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریدهایم، غیراز پارچ
برگرفته از کتاب سالکان ملک اعظم ۲ «منزل برونسی»
جهت نیاز به مطالعه ۱۵ خاطره از شهید برونسی اینجا را کلیک فرمایید
مارس 7, 2012
داستانی
1,188
(به بهانه ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید همت)
۲ خاطره از سردار خیبر
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود ندیده بودمش.
ـ حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجلهاومدهم که نماز اول وقتم از دست نره.»
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شایداینجوری میتوانستم نگهش دارم.
***********************
قلاجه بود و سرمای استخوانسوزش.
اورکتها را آوردیم و بین بچههاقسمت کردیم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم میپوشم.»
تا آنجا بودیم، میلرزید از سرما.
منبع : کتاب « همت » از مجموعه کتب یادگاران
جهت نیاز به مطالعه ۱۵داستان از شهید همت اینجا را کلیک فرمایید