(به بهانه میلاد امام کاظم علیه السلام )
داستانک :
صداى ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن خانه مىگذشت، مىتوانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و مىگسارى پهن بود و جام «مى» بود که پیاپى نوشیده مىشد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبهها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کنارى بریزد. در همین لحظه مردى که آثار عبادت زیاد از چهرهاش نمایان بود و پیشانىاش از سجدههاى طولانى حکایت مىکرد از آنجا مىگذشت، از آن کنیزک پرسید:
«صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟».
– آزاد.
– معلوم است که آزاد است. اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالک و خداوندگار خویش را مىداشت و این بساط را پهن نمىکرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد موجب شد که کنیزک مکث زیادترى در بیرون خانه بکند. هنگامى که به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدى؟».
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت: «مردى با چنین وضع و هیئت مىگذشت و چنان پرسشى کرد و من چنین پاسخى دادم.»
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مىبود از صاحب اختیار خود پروا مىکرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بى اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» یعنى «پابرهنه» یافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد.
منبع : مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى (داستان راستان)، جلد ۱۸، صفحه ۲۸۶