(به بهانه ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید همت)
۲ خاطره از سردار خیبر
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود ندیده بودمش.
ـ حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجلهاومدهم که نماز اول وقتم از دست نره.»
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شایداینجوری میتوانستم نگهش دارم.
***********************
قلاجه بود و سرمای استخوانسوزش.
اورکتها را آوردیم و بین بچههاقسمت کردیم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم میپوشم.»
تا آنجا بودیم، میلرزید از سرما.
منبع : کتاب « همت » از مجموعه کتب یادگاران
جهت نیاز به مطالعه ۱۵داستان از شهید همت اینجا را کلیک فرمایید