(به مناسبت سالگرد شهادت شهید مصطفی احمدی روشن)
داستانک:
۱- سر قبر نشسته بودم …
باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
***
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …
کمی از سی سالگی اش گذشته بود
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
۲- شهید احمدی روشن یک بار پیش آیتالله خوشوقت رفته بودند و از آیتالله خوشوقت پرسیده بودند که “ظهور چقدر نزدیک است؟” آقای خوشوقت فرموده بودند: «این بستگی به این دارد که شما در نطنز چه کار میکنید».