توجه : این متون در برگه های «ابر و باد» یا «تذهیب» متناسب برای ایام ولادت و شهادت امام کاظم علیه السلام جهت نصب در مسجد ، پایگاه بسیج ، دانشگاه ، اداره و یا … می باشد
نکته : از آنجا که ۷ صفر سالروز ولادت امام کاظم علیه السلام و ارتحال آیت الله مرعشی نجفی در یک روز است لذا از هر کدام از دو بزرگوار ۱۵ داستان در مسجد نصب می شود.
***
حال خلیفه روز به روز بدتر میشد، پزشکان هم از معالجهاش عاجز!
گفتند:
” موسیبنجعفر را بیاورید. اگر دعا کند خدا شفایش میدهد.”
به امام خبر دادند.
همین طور که میآمد زیر لب دعا میکرد. وقتی رسید حال خلیفه بهتر شده بود. پرسیدند:
“چه دعایی بود؟”
ـ گفتم خدایا او را به خاطر گناه خودش بیمار کردهای، به خاطر بندگی و عبادت من شفا بده!
***
مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت:
“کاری داری بگو برایت انجام دهم.”
ـ شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟
نگاهش کرد، گفت:
“پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است. پس همسایهایم! خدامان هم که یکی است. پس بندهایم! چرا ننشینم؟”
***
ـ من از تو شایستهترم برای حکومت. چون نسبم به پیامبر نزدیکتر است! اینها را هارون عباسی میگفت، پسر عموی پیامبر.
موسیبنجعفر نگاه کرد به هارون. گفت: “یک سؤال! اگر پیامبر زنده بود و از تو دختر میخواست میدادی؟”
هارون جواب داد: “معلوم است افتخار هم میکردم شدهام پدر زن پیامبر.”
ـ ولی من این کار را نمیکردم.
ـ نمیدادی؟
ـ نه! چون پسر پیامبرم، دخترم هم میشود نوهاش تا شنیدهای حالا نوه با پدربزرگش ازدواج کند!؟
حالا نسب کداممان نزدیکتر است؟
***
وزیر هارون بود اما از یاران موسیبنجعفر؛ علیبنیقطین.
نامهای از امام برایش رسید. “به روش اهل سنت وضو بگیر. هرچه میکنند بکن. نپرس چرا!”
….
به هارون گفتند: “وزیرت شیعه موسیبنجعفر است مأمور گذاشت دیدند مثل اهل سنت وضو میگیرد، هر چه اهل سنت انجام میدهند، انجام میدهد. دلیلی نبود بر شیعه بودنش.
….
نامهای از امام برایش رسید. “خطر گذشت! مثل شیعیان وضو بگیر، هرچه ما میکنیم انجام بده.”
***
نمیتوانست بلند شود، از بس پیر بود. عصایش هم افتاده بود آن طرفتر. نمیدانست چه کند. موسیبنجعفر وسط نماز خم شد عصا را داد دستش. دوباره نمازش را ادامه داد.
گفتم:
“وسط نماز، عصا دادید دست پیرمرد؟”
گفت:
“هرکس به پیری به خاطر موی سفیدش احترام بگذارد از ترس و عذاب روز قیامت در امان است.”
***
هارون پرسید: “به چه کسی میگویند زندیق؟”
امام گفت:
“قرآن، سوره مجادله، بیست و دومین آیه، کسی که با خدا و رسولش مخالفت کند. حرف شان را قبول نداشته باشد. هر کاری که دلش میخواهد بکند دوست کسانی باشد که با خدا و رسولش دشمنند به این آدم میگویند کافر، زندیق، بیدین. جایش هم جهنم است.”
هارون سرش را انداخت پایین، نکند چشمش بیفتد به چشم امام.
***
مأمون تعجب میکرد وقتی میدید پدرش هارون، این طور به موسیبنجعفر احترام میگذارد. پرسید:
“چرا وقتی موسی میآید اینجا جلوی پایش بلند میشوی او را مینشانی جای خودت، به ما هم میگویی مؤدب باشیم؟ ندیده بودم برای کسی از این کارها بکنی. مگر او با بقیه چه فرقی دارد؟”
هارون گفت: “از زمین تا آسمان فرق دارد پسر پیغمبر است. حجت خداست. امام است. خلیفه واقعیست!”
ـ مگر اینها مشخصات خود شما نیست؟
ـ مشخصات من!؟ دوست دارم بگویم مال من است. ولی چه فایده ؟هرچه دارم مال اینهاست!
***
نمیدانست میشود روی شیشه سجده کرد یا نه؛ خواست نامه بنویسد از امام بپرسد.
پیش خودش گفت: “شیشه را از دل زمین بیرون میآورند، پس حتماً سجده کردن روی آن درست است. نامه نمیخواهد! ”
…
نامهای از امام برایش رسید. نوشته بودند:
“با خودت فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون میآورند؟ نه، شیشه را میسازند با دست. سجده کردن هم رویش درست نیست. دفعه بعد نامه را بنویس.”
***
نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش؛ گریه میکردند. موسی پرسید:
“چرا گریه میکنید؟”
زن گفت تو هم مثل بقیه میپرسی و میروی.”
موسی دوباه پرسید.
زن جواب داد:” بچههایم بیپدرند. گاومان هم مرد. به نان شبم محتاجم.”
ایستاد کنار کوچه. شروع کرد به خواندن نماز. زیر لب چیزهایی گفت.
چوب را برداشت زد به گاو. حیوان به خودش تکان داد و بلند شد. مرد آرام آرام میرفت بین جمعیت.
زن دوید دنبالش:
” تو عیسی بن مریم هستی؟”
_ عیسی بن مریم. نه! موسی بن جعفر!
***
عاصم از اصحابشان بود. امام که او را دیدند، پرسیدند:
“به نیازمندهای شهرتان کمک میکنید؟”
گفت:
“معلوم است. هر طور که بتوانید.”
ـ مثلاً اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانهاش ببینید نیست، برایش پول میگذارید که وقتی برگشت مشکلش را برطرف کند.
ـ نه، تا بحال این کار را نکردهایم!
ـ پس هنوز آن آدمهایی که ما میخواهیم نشدهاید!
علیبنیقطین میآمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند:
“برگرد امسال حَجت قبول نیست. ابراهیم شتربان چندین بار میخواست تو را ببیند راهش ندادی!؟ خدا هم تو را راه نمیدهد. برگرد!”
برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در می آورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگدمالش کند حلالیت که طلبید برگشت مدینه. این بار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حقالناسی در کار نبود. آمده بود حج.
انگار توی مکه بلا نازل شده بود. تا میدیدند کسی مُرد، جسدش را چال میکردند زیر خاک. رفتم پیش امام قبل از اینکه چیزی بپرسم، گفت:
“میدانی باید صاعقه زده را سه روز نگه داشت تا مطمئن شوند مُرده؟”
گفتم: “یعنی … .”
گفت: “اگر بدانی چقدر از این بیچارهها توی قبرشان زنده به گور شدند.”
عیاش، رقاص، شراب خوار؛ عیسیبنجعفرعباسی. زندانبانِ امام.
چند وقتی که گذشت هارون برای عیسی پیغام فرستاد: “زندانیات را بکش!”
دستور را که به او رساندند شروع کرد به لرزیدن. کاغذ و قلم برداشت، برایش نوشت:
“به خدا نمیکشمش! هر روز میایستم پشتِ درِ زندان گوش میکنم بلکه، یک بار به من یا تو نفرین کند با این همه اذیت، نمیکند. میفهمی؟ فقط دعا میکند! بیا تحویلش بگیر. وگرنه با دست خودم آزادش می کنم.”
به امام گفتند:
“نامهای بنویسید و از هارون بخواهید آزادتان کند، خسته نشدید از این زندان به آن زندان؟”
گفت:
“خدا به داوود وحی کرد: هر وقت بندهای به جای من به کس دیگری امید بست درهای آسمان به رویش بسته می شود، زمین زیر پایش خالی. به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون!؟”
کافر، بیدین، قسیالقلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندیبنشاهک.
این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمی، برای موسیبنجعفر.
گفت: “بخورید.”
نگاهش کردند: “نمیخورم.”
ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید.
ـ مجبورم میکنی؟
ـ مجبورتان میکنم، باید بخورید. باید.
چارهای نبود. امام دستهایشان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند:
“خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد.”
فرستادند دنبال پزشک، برای رد گم کردن.
نشست کنار امام پرسید: “جایی از بدنتان درد میکند؟”
امام کف دستش را نشان داد و گفت:
“ببین سبز شده. اثر سم است، تو که باید بفهمی! مسموم کردهاند.”
پزشک بلند شد، نگاه کرد به فضل، گفت:
“وای به حالتان! او بهتر از خودتان میداند چه بلایی سرش آوردهاید، میخواهید پنهان کنید!؟”
شاهک، موسیبنجعفر را با دست خودش مسموم کرد.
از زندان کثیف و تاریک آورد، توی اتاق پرنور و تمیز. بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام گفت: “شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی میکردهایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده.”
صدای امام را شنیدند که میگفت:
“با نه تا خرمای سمی مسموم کرد. خودش. فردا رنگم سبز میشود از اثر سم. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما میروم. شما شاهد باشید که مسموم کرد.”
مردکِ کافر مثل بید میلرزید.
وقتی امام به شاهک گفتند :
“غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند ”
جواب داد: “شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برایتان کفن و قبر تهیه کنم.”
امام گفتند: “نمیدانی ما اهلبیت، مهریه زنهایمان، هزینهی حجمان و کفن مردههایمان از پاکیزهترین مالهاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!”
نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: “گریه میکنی چرا؟ من میروم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرفهایم؛ شاهک فکر میکند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام میدهد. به خدا نمیدهد، رضا، پسرم، برای کارهایم میآید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد.
نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم، حسین حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.”
حرفهایش که تمام شد چشمهایش را بست. لبخند مانده بود روی لبهایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: “یا أیتها النفسُ المطمَئنّه ارجِعی الی رَبّکَ راضیِه مَرضِیه.”
میگویند هر سال اول رجب، نیمهی شب که حرم موسی باشی میبینی نوری بلند میشود که تمام کاظمین را روشن میکند. میگویند مریضی نیست که خبر داشته باشد و خودش را نرسانده باشد آنجا.
میگویند فقط کافیست توی حرم باشی.
میگویند … . نه! این بار نمیگویند، میشنوند، صدای تکبیر و صلوات و سبحانالله که میرود بالا، همه میفهمند یک بار دیگر، اولِ رجبِ کاظمین، روزِ شفا بوده.
برگرفته از کتاب «آفتاب در محاق» از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب