دریافت فایل با کیفیت جهت نصب در تابلو اعلانات
توجه : این متون در برگه های ” ابر و باد” یا “تذهیب” متناسب برای ایام۲۲تیر سالروز ارتحال آیت الله علی صفایی حائری (عین صاد) جهت نصب در مسجد ، پایگاه بسیج ، دانشگاه ، اداره و یا … می باشد.
زندگینامه آیت الله صفایی حائری ( عین – صاد )
آیت الله على صفایى حایرى (۱۳۷۸ – ۱۳۳۰) اندیشمند فرهیخته، عارف شیدا و نویسنده و شاعر بىآرام، در شهر قم به دنیا آمد و دورهى کودکى و نوجوانى را در این شهر سپرى نمود.
پس از آشنایى با ادبیات کودکان در سطح مجلّههاى کودک آن روزگار و دستیابى به ادبیات نوجوان در سطحى گستردهتر، در چهارده سالگى به تاریخ ادبیات ایران و ادبیات معاصر جهان روى آورد و با شاهکارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد..
شاید مهمترین پدیده در این دوره از حیاتش، «تجربهى شهود»ى است که در پانزده سالگى داشته است. و همین تجربهى شگفت، سرآغاز پیدایش دگرگونى و تحوّل شگرفى در سراسر زندگیش گردید. البته او، پیرامون این پدیده – جز به اشاره، در چند سطر کوتاه از کتابى – یادکردى نداشته است.
در شانزده سالگى، با زنى فداکار و نمونه، پیمان همسرى بست و در نوزده سالگى، نخستین فرزندش تولّد یافت. و با این تولّد – به تعبیر خودش – زندگى آرام و سادهاش، دستخوش بلاءها و شورها ولطفهایى شد.
در هیجده سالگى، نخستین کتابش را با عنوان « مسؤولیت و سازندگى» به نگارش درآورد؛ که به واقع، شالوده و ساختار تفکّرش، بر این پایه استوار گشت. در این کتاب، «تربیت و سازندگى» را نخستین نیاز انسان و زیربناى حرکت او برمىشمرد
صفایى با نبوغ سرشارى که از پدرانش به میراث مىبرد ،در عنفوان جوانى به درجهى اجتهاد در فقه نایل آمد.
او به قرآن و نهجالبلاغه، عاشقانه انس مىورزید و مبانى و روشهاى تربیت و سازندگى را، در این سرچشمهها مىکاوید. بیش از سى اثر مکتوبى که از او در زمینههاى دینى، تربیتى، نقد و شعر بر جاى مانده، از گستردگى و عمق مطالعات و تتبّعاتش حکایت مىکند.
غالب کتابهایش با نام «عین. صاد» منتشر مىشد؛ که مخفّفى از نام و نام خانوادگىاش بود
در سفر و حضر، همواره به تربیت و سازندگى نیروهاى کارآمد مىپرداخت. و اگر در دورترین منطقهى کشور، زمینهى تربیتى مىیافت، رنج سفر را بر خویش هموار مىساخت و به سوى آن مىشتافت. و در این راه، شب و روز را نمىشناخت. به ویژه، براى جوانان بیشترین ارج و برترین ارزش را قایل بود. همین بود که پیرامونش نیز، از حضور و همراهى جوانان، هیچگاه خالى نشد.
درِ خانهاش و آغوش مهربانش، چه روز و چه شب، همواره به روى همگان باز بود. بسیار اتّفاق مىافتاد که در نیمههاى شب – که تاریکى و خواب و سکوت بر سر شهر و ساکنان آن سایه مىافکند – پذیراى جوانان محروم و بىپناه مىگشت.
سرانجام آیت الله علی صفایی حایری در روز ۲۲ تیرماه ۷۸ در سانحه رانندگی در مسیر زیارت علی بن موسی الرضا به محبوب خود پیوست
***************
مفت خور
چنان که مرسوم است برخى اشکال مى گیرند که چرا طلبه ها کار یدى نمى کنند و حال آن که على(علیه السلام) کار مى کرد; یادم نیست که کسى همین مطالب را به صورت پرسش مطرح کرد یا خود ایشان فرمود:
على(علیه السلام) که روى زمین کار مى کرد، به این خاطر بود که او را از کار کردن روى استعدادها محروم کرده بودند و گرنه هرگز آدم ها را رها نمى کرد.یکى از برادران طلبه که گویا دل آزردگى زیادى از برخورد برخى بى انصاف ها داشت پرسید: راستى به نظر شما مفت خور کیست؟فرمود: مفت خور کسى است که مشغول انجام تکلیف نباشد. اگر پزشکى بتواند پزشک تربیت کند، ولى تعلیم را رها کرده و مطب باز کند که خود را تأمین مالى کند، بر مسند وظیفه ننشسته است.
***************
ادامه داستان ها در ادامه نوشته
توصیه به ازدواج
به یکى از بچه ها گفت: چرا ازدواج نمى کنى؟ او گفت: هنوز زود است.فرمود:
اگر کسى لباس گرم زمستانى یا نفت چراغش را زودتر تهیه کند، بهتر نیست؟
به دیگرى همین توصیه را کرده بود، اما جوان گفته بود: آخر کى به ما زن مى دهد؟ فرمود:
وقتى تو خودت روى خودت حساب باز نمى کنى، چه طور دیگران روى تو حساب باز کنند.
***************
هدایت، پاسخ فحش رکیک
یک روز به آن گرامى گفتم: من وقتى از بعضى افراد گستاخ در کوچه و خیابان، حرفى مى شنوم، پاسخ مى دهم. شما چطور؟استاد فرمود: من پاسخ نمى دهم; چون آدم ها انگیزه هاى گوناگون دارند; یا نمى دانند یا از نفرت هایى انباشته اند یا بدبین اند. من یا مى گذرم «مرّوا کراما» یا با آن ها حرف مى زنم. و تعریف کرد:
روزى در خیابان هاشمى تهران مى رفتم. جوان موتور سوارى به همراه سوارى بر ترک، اشاره اى کردند که فهمیدم مى خواهند زیر عمامه ام بزنند.
براى همین به پیاده رو رفتم. وقتى به کنارم رسیدند، از کارشان مأیوس شدند. توقف کوتاهى کردند و یکى از آن دو حرفى گفت که مفهوم آن تغّوط به عمامه ام بود.
دستى به عمامه ام کشیده و گفتم: خبرى نشد؟! ناگهان ایستادند و موتور را روى جک گذاشته و به طرفم آمدند. سرها را پایین گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو کنید. کلام مظلومانه و از سر خیرخواهى چنین اثر مى گذارد.
با آن دو صحبت هایى شد…
بعد نگاهش را به من دوخت و با تأنّى فرمود: یکى از آن ها به حوزه آمده و طلبه شد و یکى به جبهه رفت و میان بر زد.
چه نفسى و چه نفوذ کلامى که از فحاشان، طلبه و شهید بیرون مى کشید.
***************
در دنیا روزه ایم
یک مرتبه دخترى آمد و اظهار علاقه کرد که: کتاب هایتان را خوانده ام و مى خواهم با شما گفتگو کنم و در ضمن پیشنهاد ازدواج داد. که استاد عذر آورد و گفت: شما بى اذن پدر نمى توانید تصمیم بگیرید.
دختر اصرار نمود و راه هاى دیگر از جمله ازدواج موقت را (آن هم فقط براى محرمیت) مطرح کرد. اما استاد فرمود: این براى تو بد است. و او دوباره گفت: یک محرمیت در غیاب من بخوانید که روز قیامت محرم باشیم. فرمود: برو، شاید خواندم.
او رفت و یکى از دوستان که پشت در حرف ها را شنیده بود پرسید: استاد! چرا شما چنین کردید… مردم از حرام نمى گذرند، آن وقت شما حلال را نمى پذیرید؟!
فرمود: ما در این دنیا صائم هستیم. روزه ها را آن دنیا افطار مى کنیم! که این مطلب اوج ورع و یقین به قیامت را نشان مى دهد
***************
قصه پنکه در نیمه شب
طلبه اى از شاگردان خوب و قدیمى استاد تعریف کرد. یکى از شب هاى تابستان که از نیمه گذشته بود، یکى از طلبه ها به من زنگ زد و گفت فلانى با این هواى گرم قم یک پنکه نداریم و دیگر طاقت زنم تمام شده و خلاصه کلافه ایم.
با آن که پاسى از شب گذشته بود و همه خواب بودند، هر چه فکر کردم کسى جز آقاى صفایى به ذهنم نیامد که بى منت و ملالت کارگشا باشد. با کمى وسواس و تامل شماره شیخ را گرفتم خودش گوشى را برداشت و راحت احوال پرسید. موضوع را گفتم. بى تامل گفت: آره! آره!
پنکه هست کجا بیاورم؟!
گفتم: نه! نیایید.
خودم مى آیم و بیرون زدم. هنگامى که نزدیکى هاى خانه رسیدم دیدم سرخیابان ایستاده و پنکه در دست اوست.
***************
چرا ماشین نمى خرید؟
کسى از ایشان پرسید: چرا با این همه مسافرت ماشین نمى خرید؟
پاسخ داد: اگر من ماشین بخرم، باید عهده دار کلى مخارج و استهلاک و مسائل جانبى آن باشم. اما حالا هم بى ماشین نیستم. چون دوستان با محبت خویش همان کارهاى ماشین را انجام مى دهند.
این حرف به معنى بزرگى اشاره دارد که آدم باید فارغ از مالکیت ماشین و… بوده باشد و فقط به چشم ابزار نگاه کند.
به همین خاطر وقتى یکى از دوستان در نزد شیخ، دستکشى که هنگام موتور سوارى استفاده مى کردم مسخره کرد. با جدیت به او گفت:
مقصود و وقایه و حفظ از سرماست و شکل و قیافه اش مهم نیست.
همیشه مى گفت: وسایل زندگى براى توست و با تو نیست. (باقى نمى ماند.)
***************
قصارها
فرزند یکی از دوستان از ایشان پرسید چه غذایی را دوست ندارد؟
فرمود: غذایی که در آن ذلّت باشد.
وقتی کسی او را با وسیله به جایی میرسند تشکرهای معمول و جاری را نمیگفت و چنین دعا میکرد: « راه دور ما را نزدیک کردی، خدا راههای دورت را نزدیک کند »
و گاهی میفرمود:
« ما را به مقصد رساندی خدا تو را به مقاصدت برساند. »
***************
شوق خیر در نیمههای شب
برادری میگفت: شب از نیمه گذشته بود و از مهمانی میآمدم. استاد را دیدم که لحافی بر دوش گرفته، در کوچهها میرود.
جلوی پایش ایستادم. بیدرنگ لحاف را داخل ماشین انداخت و گفت: دیر آمدی؟!
با شوخی و خنده شروع کردیم و پرسید: کرسی داری؟ گفتم: بله.
بلافاصله گفت: منقل چی؟ از همان چیزها که به کرسی میچسبانند نداری؟ گفتم: بله. در خانه هست.
خدا را شکر کرد. بچهها را به خانه رساندم و کرسی و منقل را برداشتیم و رفتیم.
در یکی از کوچههای حاج زینل، خودش آنها را برداشت و به خانۀ مرد مریض و فقیری برد. خودش کرسی را روبراه کرد. در راه پلهها میشنیدم که میگفت: بروید زیر کرسی و از گرمایش کیف کنید. از شادی دیگران خوش بود!
***************
قطرهای تا غرور
با آن که فقیه بود و بارها شاگردان در درس خارج وی نظرات دقیق وی را در اصول و فقه دیده بودند، اما یک بار که یکی از دوستان و شاگردان، که کتاب صحافی میکرد و روی مجموعه آثار ایشان عنوان آیتالله علی صفایی را چاپ کرده بود، متغیر شد و به او فرمود:
چرا چنین کردی؟! و مثال شگفتی زد. فرمود: گاهی دیدهای که لیوان چنان آماده لبریزی است که کافیست یک قطره در آن چکانده شود؟ تو چه میدانی وضع روحی یک انسان چگونه است… و همین حرکت و اشاره تو با او چه میکند؟ شاید این نوشتن تو حکم همان قطره را برای لبریزی او داشته باشد. پس از این القاب به جا استفاده کنید!
***************
برای دشمن هم دل میسوزاند
یکی از کسانی که منبع شایعات علیه استاد بود و در پست دولتی مهمی هم قرار داشت، خود به اتهام همان تهمتهایی که زده بود، از کار بر کنار شد و حال آنکه ظاهراً جهات شرعی موضوع را هم روبه راه کرده بود.
وقتی خبر برکناریاش را با شتاب برای استاد آوردند، آن عزیز فقط چند قطره اشک ریخت و این روایت پیامبر(صلی الله علیه و آله) را خواند که: «من حَفِر بئراً لا خیه وقع فیه»؛ کسی که چاهی را برای برادرش بکند خود در آن خواهد افتاد
و فرمود: ما که در کوبیده شدن مان آرام بودیم، اما آنها در کوفتنشان نا آرام، «و العاقبه للمتقین». او ثواب برخی زیارتهای مشهد را هم برای همین افراد هدیه کرده بود.
***************
پاسخی عجیب به گِلِه ی یک توبه کار
مؤمنی نالیده بود و با صمیمیت و صداقت هم شکایت داشت که:
من زمانی گرایش چپ و مارکسیستی داشتم و بچهها را به کوه میبردم. آن جا دختران هم همراه ما بودند و حتی برخی از آنها موقع لغزیدن و افتادن به وسیلۀ ما دستگیری میشدند. شبها در پناهگاه مختلط میخوابیدیم و هیچ وقت احساس و وسوسهای نداشتم. اما حالا که توبه کرده و مذهبی هستم و متأهل هم شدهام با کمترین برخوردها وسوسه میشوم. و کلافه بود که آخر این حالت چیست؟
استاد خندید و با آن آرامش خاص فرمود: آن وقت، تو ریشهای نداشتی، پس میوههایت (عمل) در دست شیطان و تبلیغ حزب او بود و خوبیهایت هم به سود او بود. اصلاً شیطان میگفت: تو از خود مایی، پس چه وسوسهای؟ اما حالا که ریشهای یافتهای (اعتقاد به خدا) او میخواهد ریشهها را بزند، اما نمیتواند. پس به میوهها میپردازد، تا از این راه کم کم به ریشهها برسد. تو حالا قیمت یافتهای و باید خرات کند. این است که در حج بعد از مشعرالحرام که شعور به حرمتها مییابی، بلافاصله رمی جمرات شروع میشود.
پس تا شعور به حرمتها نیافتهای، وسوسهای نیست. اما به محض شناخت و ادراک است که باید شیطان را رمی کنی آن هم دو بار و…
***************
دیدی رفیع از اهل بیت(علیهم السلام) می داد
روزی در اثر سیره رسیدگی اش به افراد و اهتمامش نسبت به حل مشکلات دیگران دچار قرض شدیدی شد. به منزلشان که رفتیم قدری در فکر بود. سپس برخاست و رفت.
بعضی از دوستان گفتند که ایشان گفتهاند: اگر خیلی مستأصل شدم، خانه را میفروشم. در همین موقع یکی از دوستان که معمولاً خودش کمک می گرفت، وارد شد، ولی وقتی پرس و جو کرد و مشکل حاج شیخ را شنید، گفت: من پولی دارم و حالا به آن نیاز ندارم.
استاد بعد از ساعتی برگشت و خبر گشایش داده شد. یکی از بچه ها پرسید: کجا رفتید؟ پاسخ داد: حرم حضرت معصومه.
پرسیدند: برای گشایش در قرضتان؟
حاج شیخ جواب داد: نه! برای این مسأله در مسیر سر قبر مادرم (قبرستان شیخان) رفتم. من این مسائل کوچک را از اهل بیت(ع) نمی خواهم. از آن ها باید خودشان (یعنی هدایت و توجه شان) را خواست.
***************
درس را تعطیل نمی کرد ؛ حتی روز شهادت فرزندش
گاهی مسائلی پیش می آمد و می رفت که درس تعطیل شود. اما ایشان می گفت: بنشینید یک خط هم که شده بخوانیم و می فرمود: درس تعطیل نشود. در روز شهادت فرزندش محمد نیز همین قصد را داشت، ولی شاگردان ممانعت کردند.
همچنین هنگامی که محمد شهید شد، آقای قرائتی برای تبریک و تسلیت آمد. حاج شیخ تبسمی کرد و گفت: آقای قرائتی! ما اگر میخواستیم خیلی محبت به محمد کنیم، دو کار می کردیم: از غذاها بهترینش، یعنی کباب را میدادیم و یک زن هم برایش می گرفتیم ولی آن جا به عالیترین شکل برایش تهیه دیدهاند. «زوجنا هم بحورالعین» و «لحم طیر مما یشتهون». پس این مرگها سرقفلی دارد.
***************
آزادگی و زهد را در عمل می آموخت
برای کسانی که چیزی را از دست داده و خیلی آزرده بودند، به گونه ای که تبعات آن ضربه میتوانست به جای باریک بکشد، می گفت: این از دست دادن در خیلی مواقع شکر هم دارد. چنان که امام سجاد(علیه السلام) فرموده اند: خدایا سپاسگزاری مرا در آن چه از من می ستانی بیشتر از آن قرار بده که به من می بخشی!
و مثال زیبایی از خودش می زد که:
روزی عبایی نو به تن کرده بودم که بسیار مشغولم کرده بود که کجا بیاویزم تا کثیف و چروک نشود و… به هر حال ذهنم را مشغول کرده بود. ناگهام هنگام عبور از جایی به میخی گرفت و یک جر حسابی خورد. آن وقت راحت شدم.!
***************
ارزش عمر
یک طلبه شیرازی، از مریدان حاج شیخ تعریف کرد:
از وقتی شیخ در حادثۀ کوچکی هشدار به موقع داد به ارزش عمر و وقت پی بردم.
روزی در باغ، مرغی را به سیخ کشیده، کباب کردم و بر سر سفره آوردم. اصولاً در این جور کارها زیاد وقت می گذاشتم و به اصطلاح اهل عیش و بزم مباح بودیم.
و در حالی که از کار خودم بسیار راضی و خشنود بودم ناگهان شیخ فرمود: پول دادی مرغ گرفتی، عمر می دهی چه می گیری؟
آن جمله بر دیوار غفلت روحم کوفته شد. امام سجادمی فرماید: «الهی نبهنی لِذکرک فی اوقات الغفله و استعملنی بطاعتک فی ایام المهله»؛ خدایا! مرا در اوقات غفلت برای ذکر خود بیدار کن و در ایام مهلت در طاعت خود به کار گیر.
***************
بهره بردن از فرصت های کوچک برای هدایت
هنر زیادی در بهره بردن از فرصت های کوچک برای هدایت داشت. این بهره گیری را با تیزهوشی انجام میداد و پیام میداد.
دوستی می گفت: برای بازی فوتبال به بیرون شهر میرفتیم. یک بار ظاهراً زمین بازی عوض شده بود و ایشان احتیاج به راهنمایی داشت. من سر دو راهی ایستاده بودم و بچهها را راهنمایی میکردم که از کدام طرف بروند.
ناگاه حاج شیخ سوار بر ترک موتوری از راه رسید و توقف کرد. گفتم: از این طرف. تأملی کرد و فرمود:
چه خوب است انسان بر سر دو راهی بایستد و آدمها را راهنمایی و هدایت کند!
***************
از خاطرات زیارت امام رضا(علیه السلام)
بخش زیبایی از حیات طیبه او به سفر های مشهد تعلق دارد. چرا که پایان ماه و اول ماه بعد خود را به مشهد می رساند.
می گفت: اگر جسم با دو روز حمام نرفتن بو می گیرد، روح با یک نیت بد سیاه و کدر می شود. به همین خاطر به امام رضا پناه می برد. که در زیارت یکشنبه حضرت زهرا آمده است: «انا قد طهرنا بولایتهم»؛ ما با ولایت آنان تطهیر میشویم. میگفت: زیارت امام رضا مثل حمام است و با این نیاز به درگاه امام میشتافت.
روزی یکی از مریدان مشهدی گفته بود: بیایید منزل ما خالی است. ایشان از آدرس خانه آن جوان پرسید و پاسخ شنید که مثلاً: نخریسی! فرمود: دور است. من جایی دور و بر حرم میخواهم. پرسیدند: چرا این قدر نزدیک؟ فرمود: آخر آلودهها لب حوض مینشینند!
آن قدر یقین به رافت و دست گشایش گر آقا داشت که وقتی گدایی در نزدیکی حرم امام رضا از او چیزی خواست، با آن همه دست و دل بازی محل نگذاشت و اعتنایی به او نکرد… و وقتی اصرار فقیر را دید، فرمود: بیسلیقهای! آدم در کنار دریا از یک پیت حلبی آب نمیخواهد!
***************
آخرین کلام در شب آخر
شب آخر، قبل از سفر به مشهد، مهمان برادر محترمشان بودند. ایشان میگفت: بالای پشت بام رفتیم و گفتگوهایی شد و از جمله فرمود: این دعا که: «خدایا تا ما را نیامرزیدهای از دنیا مبر» دعای خوبی نیست.
همه پرسش شدیم که چرا؟
فرمود: چون بویی از دل بستگی به دنیا و فریب شیطان دارد.
و ادامه داد: باید چنین گفت: «خدایا ما را بیامرز و ببر!»
سپس دراز کشید و چشم هایش را بست و گفت: خدایا من آماده ام! بیامرز و ببر.
بعد از سکوتی نیم خیز شده گفت: مرگ شیرین است بچه ها!
و راستی که مرگ نزد او چنین بود. بارها می گفت: من سالهاست که منتظرم. تشبیه زیبایی می کرد که: در جادۀ کمربندی دیده ای که بعضی با ساک دنبال اتوبوس می دوند و میگویند: «روی بوفه هم سوار می شوم»؟ من این طور با ساک دنبال مرگم.
***************
بر طلبهها سخت میگیرند
از یکی از دوستانی که زیاد معاشر استاد بود پرسیدم: جدیداً خوابی ندیدهای؟
با چشمی اشکبار گفت: دیدم.
و ازاستاد پرسیدم: چه خبر؟ حرفی بزن!
فقط گفت:
بر طلبهها سخت میگیرند و رفت…
خدایا! به ما طلبهها کمک کن!
برگرفته از کتاب « مشهور در آسمان»